بسم رب الفاطمه ...
دلم به اندازه تمامی غم هایم، گرفته است...
دلم به اندازه تمامی ندانم هایم گرفته است ...
دلم به اندازه حقارت دنیا گرفته است ...
دلم هیچ کس را نمی خواهد
هیچ کس
حتی فاطمه ای که فقط من واسطه روزی اش هستم
دلم میخواهد کاش کمی قوی تر بودم
می توانستم دیواری باشم
می توانستم لذت ببرم از این دوروزه ی عمر
می توانستم ببینم و بگذرم ...
ولی نیستم
من کسی نیستم که این فشارها را ببیند و بتواند بگذرد
به راستی چقدر دنیا شیرین است برای تمامی بیخیال ها ....
برای تمامی مثبت نگرها
عطش کمی، فقط کمی، خوب شنیدن دارم
چند وقتی ست هرچه می شنوم منفی ست
آنچنان منفی که ذره سایه ای مثبت به هوس می اندازدتم
آنچنان منفی که با خود میگویم پس چرا ........؟؟؟؟؟؟؟
دلم می خواهد زمانی برسد که با غرور سربلند کنم و بگویم دیدید تمام آن همه منفی دیدن ها اشتباه بوده است
نمیگویم مغرضانه
به اثبات اشتباه بودنش راضی ام
دلم آرامش زمانی را می خواهد که دیگر این هیاهو تمام شده باشد
این همه پچ پچ و بد گویی
اما ایا به راستی همچنین روزی را می بینم ....؟
یا خودم را گول می زنم ؟!
نکند این راه نباشد آن راهی که تمام جوانی را دعایش می کردم
این فکر است که آزارم می دهد ...
اینکه دفاع کنم از چیزی که نشدنی باشد
یا دل خوش کنم به روزی محو ....
در این میان کاملا فراموش کردم آن آرمان خواهی را
هیچ وقت فکر نمی کردم حاشیه های زندگی اینطور بی توانم کند
من پر مدعا را ....
هر چه باشد آخر الزمان است و سست عناصری همچون من
باید زودتر کنار روند تا هوایی تازه شود و ممتازها جلو بیفتند ...
گیر کردم بین عده ای که فقط و فقط ظاهر را می بینند
و من حیران ام میان ظاهر و باطن
ح ی ر ا ن........
تنها چیزی که زمزمه ی شب و روزم شده
این است
یا ابصرالناظرین ......